نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم
من که منفور زمانم، چه بخوانم، چه نخوانم
چه بگویم سخن از شب که زهر است به کامم؟
وای از آن مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزد
دخت افغانم و بر جاست که دائم به فغانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مُهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم؟
گرچه دیریست خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا، سخن از دل برهانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزد
دخت افغانم و بر جاست که دائم به فغانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزد
دخت افغانم و بر جاست که دائم به فغانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
Language tag corrected.