ز عشقت آنچنان مستم که دیگر خود نمیدانم
در این مستی بوم حیران و با این حال خاموشم
نه دوریات بود ممکن نه آغوش پر از مهرت
ز بوی زلف مشکینت ولی همواره مدهوشم
رخت بگشای ای ساقی که جانم در طلب باشد
بده یک جرعه زان باده برد هم دم و هم هوشم
در این دیر پر از محنت بسی سختی پذیرفتم
به این اندیشه تا روزی شراب معرفت نوشم
در این عالم تو را دارم تو را دارم بهتنهایی
وصالت غایت عمرم در این ره همچنان کوشم
رخت بگشای ای ساقی که جانم در طلب باشد
بده یک جرعه زان باده برد هم دم و هم هوشم
در این دیر پر از محنت بسی سختی پذیرفتم
به این اندیشه تا روزی شراب معرفت نوشم
بود شور لقائت همچو آتش در درون من
در این آتش همیسوزم ولی فانی و خاموشم
ز عشقت آنچنان مستم که دیگر خود نمیدانم
رخت بگشای ای ساقی که جانم در طلب باشد
بده یک جرعه زان باده برد هم دم و هم هوشم
در این دیر پر از محنت بسی سختی پذیرفتم
به این اندیشه تا روزی شراب معرفت نوشم
رخت بگشای ای ساقی که جانم در طلب باشد
بده یک جرعه زان باده برد هم دم و هم هوشم
در این دیر پر از محنت بسی سختی پذیرفتم
به این اندیشه تا روزی شراب معرفت نوشم
ترجمه کننده : دیلان سیروان